همه ایستاده گشته در یک صف موی بدن
سرد است هوا،تیر است سوی هدف
لرزه کنان میرویم و می گوییم گرم است
دیوانه عقلش در همه حال منگ است
منگ باشد عقل روانی که روان کرده راه روانی سوی عقل روان من روانی
روان ها بسیار است اما وقت طلا تنگ است
وقتی گفته ها باشد هدف ، سنگ نیز نرم است
نرمی خاک درون حرف نیز سنگ است
خاک بوده باشد سنگ، حال نیز پودر
سنگ نرم پودر گشته،خاک نیز حرف است
هوا سرد ، حرف ما گرم است
اول باید هوای سرد را درک کرد
باید فهمید که چه چیزی دیوانه را روانی می کند
هرچیزی امکان پذیر است
ولی فقط باید درک کرد و فهمید
دیوان ام،گفتم بار ها!
سرد است هوا،فکر ما سرد است،نه واقعا هوا
دیوانه روانی می شود از افکار سرد خویش،درک نیاز نیست،روان چشیدنیست
هر چیزی امکان پذیر است،راست گویی،حرف ما گرم کرد هوا
حرف از ما هست درک از فهم و نگرش از عقل و دید درون
دیوانگان درک دارند،فهم درون
گفته می شود دیوانه وار حرف دیوانگان اما؟
اما حرف ما حرف است با درک درون
این حرف ها به کناری دیگر
حرفی اصلی وجود دارد که همه را دیوانه و عاشق می سازد دیگر همه از ما می پرسند دیوانه ای و ما می گوییم مگر انسان دیوانه نیست
بعد می فهمیم که او مانند هر کس دیگر سر بر زیر برف کرده و دنیا را نگاه می کند
فکر کنید
j.k
انسان دیوانه نیست
همه کله در برف فرو برده و عده ای ویران اند
هر آنکه بیرون باشد دیوانه می نامند
نگاه کردن نیاز است
دیدن شنیدنیست
دیوانگان شنیده ها را تجربه می نامند
دنیا تجربه کردنیست تا دیدنی
همه کله در برف پی دیدارند
سفید دیده را (برف) دنیا می نامند
شاید چیزی در زیر برف است که هرکس که می رسد سر بر زیر برف میکند
اما هیچ کس نیست که با افتخار سر از برف در بیاورد و بگوید منم
بلکه همه با ناراحتی و غم سر به بیرون می آورند
این چیزیست که نه من بلکه دنیا آن را دیده است
هر کس که می رسد سر در برف نمی کند
نگاه به دیگران می کند
این را می بند که همه سر در برف فرو برده و سران بیرون از برف را دیوانه خوانده
دنیا را می بینند،حرف دیوانگان را نمی شنوند
دنیا را میبینند که سر در برف فرو برده
حرف دیوانگانی که سر در برف فرو نبرده را نمی شنوند
چیزی در برف نیست،سر در برف می کند که چیزی بیابد
کمتر کس است که تا زنده است سر بیرون آورده و به دیوانگان بپیوندد
ناراحتی و غم همه از چیزی زیر برف نبودن است
دنیا همه دیده ی سفید (برف) است که همه کله در آن فرو برده
دیدن شنیدنیست
تجربه باید کرد
به یاد نداشتی چگونه به اینجا رسیدی که چنین می گویی هی کاش یادت نمی رفت که برف را چگونه یاد گرفای و به آن گفتی برف
شاید این دروغباشد شاید برف سیاهیی بیش نباشد
ما هیچ از خود نداریم
تو چه می خواهی اثبات کنی
هررکس موضوعی دارد موضوع تو چیه؟؟
اعتقاد در همه کس یکسان نیست
خدا دارند بعضی ها خدایان دارند بعض ها
آنچه باشد درون قلب ها تصمیم میگیرد بعد ها
برف را نامیده اید برف چون دیده اید و از دیوانگان شنیده اید
دروغ و راستی چه؟هر دو حرف هستند که گویی
معنی ندارند بر دلال تو
من اثبات ندام که گوییم
حرف دارم درونم که بگویم
حرف دل،حرف درون
موضوع مهم نیست
همه را خود باید ساخت
من هدف دارم و در انتظار هدفم
گر خوانده باشی وبلاگ را متوجه می گردی
بابا یه چیزی بگین ما هم بفهمیم
