انجمن دیوانگان

سر در برف فرو نبرده

انجمن دیوانگان

سر در برف فرو نبرده

دوره گرد

دوره گشتیم چرخی زدیم بر همگان

دیدیم راز ها، شنیدیم رنج ها

آن زمان که دیگران گویند انسان باش و ما بودیم

بودن در آن بود که اسم بود ، بر این بود ها نبودیم انسان

گریه کردیم رنج کشیدیم،چشم خیس،اشک نریختیم

نفس کشیدیم،خاک رو چشیدیم،گله کردیم،خاک گل نکردیم

تیر فرو رفت،در جای جای بدن

فریاد زدیم،سکوت نکردیم

آه کشیدیم،نفس کشیدیم،گله کردیم،خاک گل نکردیم

جهان زیباست،زیبا جهان نیست،دیوانه بودیم،درک نکردیم

ذهن ها فرو ریخت،افکار درون ریخت،نبرد چه آسان،جنگ نکردیم

گویند مردمان،باشد خدایان،خدا یکی بود،جمع نکردیم

کوبیه میشه

حرف توی افکار،درد باشد بسیار،باز درک نکردیم

باز ها گفته شده سال ها

سال ها گفته شده افکار

تن به تن سینه به سینه

رسید به ما،کشف نکردیم


خنده باید کرد

باز هم مثل همیشه

خنده باید کرد، اطرافیان خنده را می بینند

درد افکار و خستکی بدن چیزهایی نیستند که دیده بشن

دیده شدن فقط در شاد بودن است،قصه دیگر چیست؟

چرا وقتی مادران لای لای گویان فرزند را به خواب می برند غم از افکار و حرفهایشان سرازیر میشود؟

آیا خواب با غم و بیداری با شادیست؟

اصلا اینها دیگر چی هستند؟مرز غم و شادی چیست؟ چه کسی اینها را تعیین کرده؟حتما باز مانند تمام دوران کودکی که سوالاتمان را پاسخ نبودند گویند خدا داند و او گفته

خسته،ناراحت همه حسی که با این کلامات نامگذاری شده

همه را با هم هستم!

خسته ام از افکار درون

ناراحت از سوالات

آواره از پاسخ ها

بخند!بخند!بخند؟

بخند و بخند و بخند

نعشه می شوی،بخند

همه ی این افکار یک راه دارند

بخند

فرار می کنم به راه ظاهر،خنده،پناهکاه درد درونم

پناهی که باید ساخت تا ساخته شود

گرم باش ای هوای سرد

همه ایستاده گشته در یک صف موی بدن

سرد است هوا،تیر است سوی هدف

لرزه کنان میرویم و می گوییم گرم است

دیوانه عقلش در همه حال منگ است

منگ باشد عقل روانی که روان کرده راه روانی سوی عقل روان من روانی

روان ها بسیار است اما وقت طلا تنگ است

وقتی گفته ها باشد هدف ، سنگ نیز نرم است

نرمی خاک درون حرف نیز سنگ است

خاک بوده باشد سنگ، حال نیز پودر

سنگ نرم پودر گشته،خاک نیز حرف است

هوا سرد ، حرف ما گرم است

نان

گفته اند قدیمان نخوردیم نان گندم، دیدیم دست مردم

حال نیز ما گوییم نخوردیم نان،دیدیدم گندم،مردمان نیز دست دارند


وقت طلاست

بوی زمان در همه جا پیچیده

صدای عمر است که مانند فریاد زدن درون ذهن من دیوانه قدم میزند و می گوید: وقت طلاست

وقت طلاست؟ طلا چیست که بخواد وقت در آن باشد؟

اگر طلا به فراوانی زمان بود که دیگر طلا نبود

وقت عمر است که فریاد می زند

هر ثانیه،هر دقیقه،هر موقه به اصطلاح زمان

من که دیوانه ام،سی سال تمام

تو ی آدم نکن عمر رو حرام

طلا هیچ نیست،عمر است که زمان را می سازد

و زمان است که طلا را می سازد

و طلا است که جیب تو را می سازد که عمر کنی و زمان طلا را از دست ندهی

باز می گویم طلا هیچ نیست

اما؟ پیچیده اش نمی کنم

بدون طلا زمان هیچ نیست

بدون زمان عمر هیچ نیست

بدون عمر آدم هشتاد ساله و دیوانه ی سی ساله هیچ نیستند

پس وقت و عمر و زمان بدون یکدیگر ارزشی ندارند


دل دیوانه

حرف های ما دیوانه وار باشد تمام

دیوانه ام دیوانگی دارد زمان

می گویم هر آنچه دارم از درون

خوش باشد هر انکه باشد راه ما

پرسیدند حکیمان  راست باشد حرف ما؟

حلال نباشد سود دروغ،اگر حرف ما سود بود

حرف ما حرف است گقتم قبل ها

هر چه گوییم راست باشد حرف ها

حرف است ح - ر -ف و هوا

راحت باشد هر چه باشد در هوا



دیوانه جسمم،نه بیچاره

مثل همیشه خودکار تو دستم و دستم جای دیگه

نگاه تو عکس و چشمم جای دیگه

کفش به پا و پام جای دیگه

فقط این ذهنم که اینجا نشسته و به دلم می خنده

ذهن خندان و دل سوزان

خاطرات میاد تو ذهن و دل رو می سوزونه

هر لحظه از زندگی که یادت هستم

هر لحظه که اشکام درون دلم تبخیر میشه و از مخم به اصطلاح دود بلند میشه

هر لحظه به  فکر اینکه چی شد؟چرا؟برای چی؟چرا من؟چرا اینطور؟چرا اینقدر سریع؟

دل سوزان و اشک جوشان ذهن خندان پس کو جسم؟

دیوانه جسمم

جسمی که نمی دونه چیکار می کنه

جسمی که اینقدر از درد دل و جسم و چشم از یاد ذهن خندان رفته

دیوانه جسمم

نه بیچاره


دیوان دیوانگان طنز نیست

سخنی گفتم و همان حرف کلیشه ای آغاز شد

گفتم و گفتم و آخر دیدیم دیوان شد

دیوان من بود دیوانگان بر دیو و گان و آن دیوان مشغول

پیچیده است مخ من دیوانه ندارد هوش

طنز باشد اسم ما خنده دارد کار ما شوخی درون حرف ما

آخر چه باشد کین گونه دیوان ما آغاز شد

گفتیم از حکیم که درد آورد چشم ما

گفیتم از عشق که خاک کرد قلب ما

گفتیم از مرگ که عمر شد سی سال تمام

حال نیز گویی قشنگ است با مرام؟

باشد تمام ختم کلام

خوشی خوب است،خوبی خوش است

ولی هیچ کدوم بدون بدی و تلخی هیچ نیست


پند حکیم به درد

درد تمام چشمانم را فرا گرفته

نه وجودم را،چشمانم را

حکیمی پندی گفت و ما نیز بر آن شدیم

گفتا یا برو بر دردی بشو و یا بمیر

دیدیم مردن سخت است به اندازه زنده ماندن

پس آسانی به همان دردی خوردن است

و من بر دردی شدم و چشمانم اول درد گرفت

وای چقدر پنده سختی،حکیمان را نباید افکار داشت

این از درد چشم است نه وجود که اینچنین سخت است

پس زندگی کنم راحتر است تا به درد خوردن

حرف حکیم دوباره به یاد آوردم که گفت به درد بخور یا بمیر؟

زندگی با مردگی که فرقی ندارد و هر دو به یک سان سخت هستند

می توانم حرف حکیم را پیشی بگیرم و حکیمانه سخن گفت را حفظ کنم یا زنده بمانم

اما؟

اما به دردی خوردن حکیم سخت بود

سخت تر از مردن

پس زنده بمانم بهتر است

همین درد چشم برایم بس است

قلب خاکی

من از درون شکستم

کمی کلیشه ای اما با کمی اما!

اما قلبی ندارم که بسوزه چون قلبم شکست

اما قلبم بعد از این که شکست خورد شد

اما بعد از خورد شدن پودر شد

اما بعد از پودر شدن تو خون حل شد

حالا قلب من دست منه،سر منه تمام وجوده منه

تمام وجودم از ناراحتی داره نابود می شه

اما؟

آیا این هم میشکنه؟خورد میشه؟پودر میشه؟

تا اینکه تو خاک حل بشه تا خاک هم بفهمه درد من چیه؟

اما؟

خاک که پودره،پس نه میشکنه و نه خورد میشه و نه حل

پس باید مثل خاک باشم،پودر و تمام شده

با تمام خورد شده های دیگه

قلب من خاکه و من خاکم

پس باشد نه عاشق بشوم و نه معشوق باشم

عمر مرگ

یه مشت دیوانه در انتظار روز خداحافظی با دیوانگان دیگر
پس کی میشود آن روز را دید که چوب به دست نوادگان بدهیم تا بشکنند و ما نصیحت کنیم

آیا اصلا می شود؟

اگر ما سی سال بودیم و آنها 10 سال چه؟

اگر ما جوان بودیم و آنها خوردسال چه؟

اگر پولی نداشته باشیم زن و بچه چه؟

من در بیست هستم نه کاملا

بویش را حس می کنم

بوی بیست یا مرگ؟

بوی سختی هشتاد سال آدم بودن

که من نیستم و نمی دانم چه؟

سی سال جواب میدهد زندگی کنم؟

خدا داند؟ آیا خدا داند؟ یا اینکه این را نیز به اختیار ما داند؟

پس آدم باش تا کامروا باشی

سی سال برای آدم نیست

پس منی که آدم نیستم با آغوشی باز این بوی را حس می کنم

در هنگام مطالعه این مطالب لطفا کمی فکر کنید
نحوه نگاه شما در زندگی به نحوه برداشت شما

از این مطالب رابطه مستقیم دارد.
مکث ها سرنوشت ساز هستند