شبی شب ز گاری
نگاه به ساعت کردمو دیدم روز جاری گذشت شب شده
در پس روز گاری که میرفت چیزی نبود جز اندوه بازگشت پشت گاریش
بازگشت به آن زمان های زیبا
بازگشت به آن زمان های زشت
بازگشت پشت او به من
بازگشت همه به سوی او
آن پشت به من
او به پشت
سیگاریو بی کاریو بار به سیگار سوار پشت و دود جاریس ت!
ت ت ت ت ت ت ترررررر
برگام ریخته بعد از این همه سال هنوز بازدید داره
به آی دی اینستاگرامم پیام بدید:
@daaaniial
در زمان های قدیم که آل بر داستان ترسی بود و انسانی ز آن پندجویی میکرد
که دگر بار ز این زال زمان دار گذر از حال رسید وقت که آل برد تعریف ز مکان ها و زمان ها
تا به امروز در عبور از مکان ها که زمان ها آلود کردند دنیا را ز افکار
افکار که در آخره این خانه، دیوانند که خوانند ماله دیوانه
در گردی ز گردش از این جام که یک مشت کند سازنده آن جام جهان را
مشت مشت دیوانه بر سر دیو در این خانه به انتظار روز که رسید بدرود با دیوانه دگر
که دیو و دیوانه را آدمی بود و آدمی را دیو نبود اما دیوانه آدمی بود که دیو را سازه بود
پس کی شود در عبور این مکان شنید که چوبی به دست نوادگان دهیم و بشکنند
آیا میرسیم آن روز نصیحت گوییم ؟
آیا میشود گر را به اگر، دیوان را به دیوانه سازیم؟
آیا شود اگر اصلا؟
آیا شود که اگر باشد این چه؟
که اگر ما سی بودیم و آنها پنج سال چه؟
که اگر ما جوان بودیم و آنها خوردسال چه؟
که اگر پول به جیب نداشتیم در این راه چه؟
که بی پول هر چه اگر گوییم آیا را جوابی چه نبود
در جوانی دیو ها حس میکنند این روز ها
بویی که از مرگ می رساند با عقل را کند دیوانه
بویی که سخت میکند هشتاد سال زندگی ز دیو در این خانه
که نه دیو هست و نه میدانند دیوانه
آدمی را هشتاد عمر زندگانی آدم نیست
به همین نیز نه انسانی شود دیو و نه دیوانه
این جایی که هر دَم من فَرارَم را در آن جویم ، قرار با یوزری گویم ، زپَس وارد در آن شم من که شرمندم! یکی آخر همان ته ها ، وبلاگی که ساعت ها "باز" بوده تمام از دم که باز هستم روی حرفم که میچرخمو میچرخم چون دیوانم هنوزم من!
همیشه گفتمش همدم ، تویی همراه من تنها ز حرفهایم زنم زخم ها که با دیدن این تاریخ امروز شوم خوشحال
تمامِ فکرِ مَن، دیوانه هَستش ، مَرا عُمری به خدمت قانع هستش، ز تاریخ بر خیالم ساخته افکار ، که دیوانگی راهی دگر، جز سازش هستش،خاطراتم عمری به خود جا داده اند، جانشینی را به هیچ وا داده اند. هیچ که هیچ، سن ایچ درخواست داده اند، پرپروک درخواست پیتزا داده اند.
ای که تو هستی درون سر من میلرزی ، میدانم کرم هستی، از آن کرم درون مغزی که میدانم چقدر هستی، پس از پایان خوش وزنیت که هر چه بودبه دندان شد، تعجب نکردمت از آن سفارش ها بی ترسی، این کارت شود حرفی نه آن دسته که در پس دنیا میخندی ، دنیای بی کینه! کرمای من اینه
این حرف که من گفتم جوانی را ز یاد عشق که عاجز بودو ماند تنها، نبود هر کس که گویم من سخن از سره بی فکرم که گویند تو چنین آنیو دیوانیو دیو داری
تیک تاکه ثانیه ها بر ساعت روی دیوار زور زور زنان در حال گذر از این
زمان، یاد داد به ما به یاد مان داد به آنها اعتماد سازی زندگی ستیزیست
سه چیزِ تیز هست که بر وقف مراد ما نباشد بر وقف اصغر نیز
نیستُ سه تیزه بازی در می آورد که هیچ نیستُ آن خواهمُ این دانم پس کو؟ جایِ مَن دَر
عالم؟
کور کورانه در کَندُ کاوِ مَقام که لازمهِ اَش پول بودُ مقام
را پول خریدنی بود که نه مقام داشتیمُ نه پول که این دو همو سازن ما چی پس به دنبال
کو؟ کو؟
هی هر روز صبح کردیم شبُ راندیمُ بَر زندگیُ ماندیمُ تا جَرقه ای بیوفتد بر اَنبار
کاهِ افکارمون ، آتش بگیرد این فکر که دود
زند بیرون
کَله
ام تعریف شده بر عام که کَلم شده در آن پر از کَلمه. نباشد درونش کَلَکی کِه تا شود در کِلک معلمان این
زندگی که آموختندُ ساختند این زمونه.
من بودم در این سال های فرزانه که بر فشار کارها، فرض برآنِ که ماننده چراغِ مودمِ هر خانه که پُرسَند
چه است رمزُ گویند آنه (ON) منم آن چیزی که
دارمش هم آنه
این وبلاگ هم آنه که هر ساله هر ماهه هر روزو پریروزو دیروزو
همه روزو که من بر سر این پست زنم چنگ به این مغر که چند وقت است بینم همه جانانه گویند زِ اینستا
یه چیز نوشتم دارم سانسورش میکنم بنویسم مختو ن سوت بکشه!
همه دارند پرواز می کنند ولی کسی آسمون رو ندیده
همه چز داره اتفاق میوفته ولی هیچ خبری نیست..................
به زودی کامل میشه این نوشته
وقتی تو رفتی تو روز روشن
آسمون ابر شد خورشید زد لبخند
پرنده ها تنها تو آسمون شهر
رنگ ها خزان شد قرمز روشن
وقتی تو رفتی به دنیا گفتم
نچرخ به دور خورشید مفرد
همه جا پر از اتاق خالی
اتاق ها هستند پر از حس مرگ
حسی پوچی که دیدم تو چهرت
خالی تر از مرگ بود برای من
یادش بخیر
دوستی داشتم از دوران کودکی
از زمانی که در دل مادر بودم و او را قبول نداشتم
ندیده بودم مادر را که قبول داشته باشم
او با من دوست شد و من با او
اعتماد بود نامش و با من بود
اعتماد بر من خیانت کرد زمانی که قلبم را کسی دیگر برد
او نیز با او رفت
خانه ای دارم به بزرگی اتاقم
ماندنم در آن سخت است و چو پرسه میزنم در همه جا
می گردم به دنبال کسی که دیده ام چهره ی او
در خلسه ام گم می شوم
چهره اش در خلوت گاهم سرعتم کم میکند
نگاهی کن بر چشم انداز درونم که تاخته ای بر آن
خراب، ویران
زمانی خواهد آمد که نیستم در کنارت
یاد کن مرا چگونه خزان کردی و من خود نیز باختم
من با یاد تو باختم با وجودت خود را شکافتم
لذتی که در زجر با تو بودن بود و در هیچ چیز نبود
با تو بودن نیز خود سوختن بود
دیدمت تو را با دیگران، گفتم.. همیشه کنارت هستم
باختن زمانم نداد
اگه یه روز بری سفر … بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها می شم … دوباره باز تنهامی شم
به شب می گم پیشم بمونه … به باد می گم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری … چرا می ری تنهام می ذاری
اگه فراموشم کنی … ترک آغوشم کنی
پرنده دریا می شم … تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خاموش بمونه … میرم که هر کسی بدونه
می رم به سوی اون دیاری … که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه … بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم … که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم…
اگه بازم دلت می خواد یار یک دیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره … دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری … که توش من رو تنها نذاری
اگه می خوای پیشم بمونی … بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه … نذار دلم تنها بمونه
بذار شبم رنگی بگیره … دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری … که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه … بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم … که باز برات آواز بخونم
اگه یه روزی نوم تو باز ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه … بذاره دردت تو دوا شه
بره توی تموم جونم … که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
در جستجوی یک حس مشترک نمی تونی خودت رو خاموش نگه داری
و آنچنان در پشت تخیل خود می مانی که یک عمر طول می کشد
تنها سوراخی که واقعیت را در برگرفته میتونه همه چیز را بیرون دهد و فاش کند
و اون سوراخ روه پناهگاه منه
ادامه مطلب ...
بودی بودا بود
بودند باشند و ماندند
رفتیم نبودیم نماندیم
خارج از این دسته که نامش را همراه خواندیم
همراه من خود باشد و من نیز همراه خود
خود بودن بر من نیست که باز هم نبود و نباشد و نماند
دوباره سرما دوباره برف
انگار که دنیا منو دوست دارم
چه حالی میدی صبح چشم باز کنی ببینی وسط یه دنیا سفیدی هستی
راه رفتن تو برف هم چه حالی داره
حالی به حالی فریاد میزنم که ای آزادی،تو هم تنهایی به مانند من
تنهایی لذت خوبی داره
غم این چند یار از دست رفته فلج کرده عشق مرا
دیگر هیچ راه نمیرود و هیچ نمیخواهد
ای چه سخت است دیدن کسی که دوستش داری با دیگری!!
ای........................
میرود زندگی،گذشته رفت
میدانم،هر آنچه که همه میدانند،میدانند همه
از کجا می آیم و به کجا؟،باکی نیست که راه مشخص را کج کج راست رفتم
راست گفتم،خوب پنداشتم،ساده بودم،ولی نه چنان که سادگی را فقط بودم
ساده،بی روح،بی قلب،فقط فکر بود که ساده نبود و باز نیز باکی نبود
هر رویا حالی داشت بر جسمم که گونه ای اصلا مغزی نبود و هر چه بود گذشت
همه میدانند،ما نیز دانستیم
ای تنهای که در تن هایی و من آ هستم و یا باشد در دستان سردم و بینم رگ های سبزم
حال ما را فقط دوستانی گیرند که خود مشتری و ذهره و ذهل هستند ما نیز مظلومه ی شمسی
مظلوم برای کمتر از من باشد و من خود را به اشتباه مظلومه خواندم پس همی شمسی باشم بهتر است
آی می سوزم از اینکه بازنده ای هستم و اندکی مهره ی سوخته در دستم و یک یار پایه که هیچ گاه به اندازه ی مهره های سوخته ام او را دوست نداشتم
این غم یار مانده و اون غم یار از دست رانده
دوباره فکر کن : دروغ به توان دروغ = اعتماد
پس عشق به توان اعتماد (دروغ به توان دروغ) = دروغ
عشق = دروغ
یادته هر چه گرم بود در کنار ما سرد چو سر بر زیر تیغ خم می شد؟؟
یادته کور گشتیم ندیدیم که دنیا چگونه رد می شد
حال باید بگم که رد شد، نه میشد
خورشید ما بودی و رفتی باید باشم بر این ماه دل خوش
که نمایی دارد از روی تو
برای درک بیشتر به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
ادامه مطلب ...
دوستان ز ما فریاد زنان کفنتد بیا ز سوی ما
باشد حلال دیدار با هر که داشتد بوی فراق
دل ما بود جا یکی،یاری که باشد یاد ما
یار یاد نبود،یار ما نبود،باشد همه افکار ما
دل ما بسی شکست از بس که او را ندید
ای دوست ما،دوست آفرین،دوست دارد قلبم بر این
قلبی که بار ها شکست،خورد خاک گشته است
اینک نشت گردی چنین بر در این رودی چو نیل
دید زندگی ز در باز اشکی
آب روان بر چهره درک مشکی
سیاه افکار ما زندان عقل است
مرگ را روان بیند ز خشکی
ادامه دارد....
1 2 3 4 5 6 7 8 |
این وبلاگ همه حرف های من دیوانه است
اگر ذهن باز و با حوصله دارید از اولین مطلب به بالا بخوانید که بهتر درک کنید
من سخت موضوعی پیدا میکنم که بنویسم
اگر لطف کنید و پیشنهادی،نقدی،انتقادی بکنید که راه خودم رو پیدا کنم
هر موقع،حس در جسمم،فکر در روحم
هر لحظه،جسم در زندگی،روح بعد از زندگی
باشد حرف ما نزد بزرگان کوچک
کوچکیم، نداریم بیش از این در فکر خویش
گویند به ما سبک باش،سبک بودن نیامده به ما سنگین بهتر است
رد میشود مواقع،لحظه گذشت در واقع
جسم من زنده،روح در نا کجا باد
خسته از این جسم که میکشد بر دوش
روح بر راه و جسم بی هوش
بار ها گفته ام،کله در من ندارد گوش
دیوانه ام
احمق نیز هستم
درد دل را این گونه بر تخته کشیدم
هر چی را که بود من کشیدم
دیده می شوند دیده ها بر فکر چشمم
درد فراوان توی دل هست
آبشار بر خود آفتاب میتابد و نور بر چشم ما ریخته میشود
گذشته ها شنیدیم آب را گل نکنیم
گناه گل چیست که نباید باشد بر آب؟
باشد بر آن امید که بر آب است به سوی رود روان
حل شود در همگان،دیده شود سوی جهان
آب را گل بکنید
شاید در دوردست رودی روان باشد
رود تاریخ است،مثالی از زمان
هیچ وقت به عقب نمیرود،هیچ وقت هم از حرکت خسته نمیشود
همه در رود شناور،روز هم ز کف،تاریخ میان گل لای پنهان است
در آخر به آبشار میرسد،ثانیه ای تخریب
باز نیز رود جدید
زندگی دشوار است
درد افکار تمام وجودم رو فرا گرفته
ای وای من!
چرا اینقدر دیوانه گشتم؟
چرا وقتی موجی از هوا که از خبر به گوش میرسد میلرزاند این بدن را؟
چرا مرگ انتظار دارد؟ چرا فکر خطا دارد؟
خوشا به حال قلبم که نبود و ندید این حال رو
این عقل دیوانه ام تیمار می خواهد دیدار یار دیوار شد
روح برای من بیمار شد
مرگ را فرا می خوانم ای وای!!
دیوانگی دشوار شد
فریاد میزنم در درون،کسی نمی شنود
فقط می خندم و می خندم
دنیا به مانند آن زمان که در درون مادر بودم سیاه است
دوره گشتیم چرخی زدیم بر همگان
دیدیم راز ها، شنیدیم رنج ها
آن زمان که دیگران گویند انسان باش و ما بودیم
بودن در آن بود که اسم بود ، بر این بود ها نبودیم انسان
گریه کردیم رنج کشیدیم،چشم خیس،اشک نریختیم
نفس کشیدیم،خاک رو چشیدیم،گله کردیم،خاک گل نکردیم
تیر فرو رفت،در جای جای بدن
فریاد زدیم،سکوت نکردیم
آه کشیدیم،نفس کشیدیم،گله کردیم،خاک گل نکردیم
جهان زیباست،زیبا جهان نیست،دیوانه بودیم،درک نکردیم
ذهن ها فرو ریخت،افکار درون ریخت،نبرد چه آسان،جنگ نکردیم
گویند مردمان،باشد خدایان،خدا یکی بود،جمع نکردیم
کوبیه میشه
حرف توی افکار،درد باشد بسیار،باز درک نکردیم
باز ها گفته شده سال ها
سال ها گفته شده افکار
تن به تن سینه به سینه
رسید به ما،کشف نکردیم
باز هم مثل همیشه
خنده باید کرد، اطرافیان خنده را می بینند
درد افکار و خستکی بدن چیزهایی نیستند که دیده بشن
دیده شدن فقط در شاد بودن است،قصه دیگر چیست؟
چرا وقتی مادران لای لای گویان فرزند را به خواب می برند غم از افکار و حرفهایشان سرازیر میشود؟
آیا خواب با غم و بیداری با شادیست؟
اصلا اینها دیگر چی هستند؟مرز غم و شادی چیست؟ چه کسی اینها را تعیین کرده؟حتما باز مانند تمام دوران کودکی که سوالاتمان را پاسخ نبودند گویند خدا داند و او گفته
خسته،ناراحت همه حسی که با این کلامات نامگذاری شده
همه را با هم هستم!
خسته ام از افکار درون
ناراحت از سوالات
آواره از پاسخ ها
بخند!بخند!بخند؟
بخند و بخند و بخند
نعشه می شوی،بخند
همه ی این افکار یک راه دارند
بخند
فرار می کنم به راه ظاهر،خنده،پناهکاه درد درونم
پناهی که باید ساخت تا ساخته شود
همه ایستاده گشته در یک صف موی بدن
سرد است هوا،تیر است سوی هدف
لرزه کنان میرویم و می گوییم گرم است
دیوانه عقلش در همه حال منگ است
منگ باشد عقل روانی که روان کرده راه روانی سوی عقل روان من روانی
روان ها بسیار است اما وقت طلا تنگ است
وقتی گفته ها باشد هدف ، سنگ نیز نرم است
نرمی خاک درون حرف نیز سنگ است
خاک بوده باشد سنگ، حال نیز پودر
سنگ نرم پودر گشته،خاک نیز حرف است
هوا سرد ، حرف ما گرم است
گفته اند قدیمان نخوردیم نان گندم، دیدیم دست مردم
حال نیز ما گوییم نخوردیم نان،دیدیدم گندم،مردمان نیز دست دارند
بوی زمان در همه جا پیچیده
صدای عمر است که مانند فریاد زدن درون ذهن من دیوانه قدم میزند و می گوید: وقت طلاست
وقت طلاست؟ طلا چیست که بخواد وقت در آن باشد؟
اگر طلا به فراوانی زمان بود که دیگر طلا نبود
وقت عمر است که فریاد می زند
هر ثانیه،هر دقیقه،هر موقه به اصطلاح زمان
من که دیوانه ام،سی سال تمام
تو ی آدم نکن عمر رو حرام
طلا هیچ نیست،عمر است که زمان را می سازد
و زمان است که طلا را می سازد
و طلا است که جیب تو را می سازد که عمر کنی و زمان طلا را از دست ندهی
باز می گویم طلا هیچ نیست
اما؟ پیچیده اش نمی کنم
بدون طلا زمان هیچ نیست
بدون زمان عمر هیچ نیست
بدون عمر آدم هشتاد ساله و دیوانه ی سی ساله هیچ نیستند
پس وقت و عمر و زمان بدون یکدیگر ارزشی ندارند
حرف های ما دیوانه وار باشد تمام
دیوانه ام دیوانگی دارد زمان
می گویم هر آنچه دارم از درون
خوش باشد هر انکه باشد راه ما
پرسیدند حکیمان راست باشد حرف ما؟
حلال نباشد سود دروغ،اگر حرف ما سود بود
حرف ما حرف است گقتم قبل ها
هر چه گوییم راست باشد حرف ها
حرف است ح - ر -ف و هوا
راحت باشد هر چه باشد در هوا
مثل همیشه خودکار تو دستم و دستم جای دیگه
نگاه تو عکس و چشمم جای دیگه
کفش به پا و پام جای دیگه
فقط این ذهنم که اینجا نشسته و به دلم می خنده
ذهن خندان و دل سوزان
خاطرات میاد تو ذهن و دل رو می سوزونه
هر لحظه از زندگی که یادت هستم
هر لحظه که اشکام درون دلم تبخیر میشه و از مخم به اصطلاح دود بلند میشه
هر لحظه به فکر اینکه چی شد؟چرا؟برای چی؟چرا من؟چرا اینطور؟چرا اینقدر سریع؟
دل سوزان و اشک جوشان ذهن خندان پس کو جسم؟
دیوانه جسمم
جسمی که نمی دونه چیکار می کنه
جسمی که اینقدر از درد دل و جسم و چشم از یاد ذهن خندان رفته
دیوانه جسمم
نه بیچاره
سخنی گفتم و همان حرف کلیشه ای آغاز شد
گفتم و گفتم و آخر دیدیم دیوان شد
دیوان من بود دیوانگان بر دیو و گان و آن دیوان مشغول
پیچیده است مخ من دیوانه ندارد هوش
طنز باشد اسم ما خنده دارد کار ما شوخی درون حرف ما
آخر چه باشد کین گونه دیوان ما آغاز شد
گفتیم از حکیم که درد آورد چشم ما
گفیتم از عشق که خاک کرد قلب ما
گفتیم از مرگ که عمر شد سی سال تمام
حال نیز گویی قشنگ است با مرام؟
باشد تمام ختم کلام
خوشی خوب است،خوبی خوش است
ولی هیچ کدوم بدون بدی و تلخی هیچ نیست
درد تمام چشمانم را فرا گرفته
نه وجودم را،چشمانم را
حکیمی پندی گفت و ما نیز بر آن شدیم
گفتا یا برو بر دردی بشو و یا بمیر
دیدیم مردن سخت است به اندازه زنده ماندن
پس آسانی به همان دردی خوردن است
و من بر دردی شدم و چشمانم اول درد گرفت
وای چقدر پنده سختی،حکیمان را نباید افکار داشت
این از درد چشم است نه وجود که اینچنین سخت است
پس زندگی کنم راحتر است تا به درد خوردن
حرف حکیم دوباره به یاد آوردم که گفت به درد بخور یا بمیر؟
زندگی با مردگی که فرقی ندارد و هر دو به یک سان سخت هستند
می توانم حرف حکیم را پیشی بگیرم و حکیمانه سخن گفت را حفظ کنم یا زنده بمانم
اما؟
اما به دردی خوردن حکیم سخت بود
سخت تر از مردن
پس زنده بمانم بهتر است
همین درد چشم برایم بس است